، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

ساراجون

بارون

وقتی بارون میاد حسی خوبی دارم چون تمام بدی و زشتی ها از بین میره دلم تنگ شده برای قل قل سماور چایی برای خوابیدن تا ساعت 9-10 صبح برای یه غذای تازه برای وقت داشتن برای هر کاری برای محبت کردن به بچه هام برای مهمونی های بدون دغدغه و عجله برای خریدهایی که ساعت و دقیقه مطرح نباشه برای خونه ی مامانم که برم از صبح تا شب با بچه هام و لذت ببرم برای زیر بارون بودن بدون توجه به خیس شدن و سرما نخوردن برای شرکت در عروسی ها که بدون استرس و... اما تا وقتی که سرکار میام همه ی اینها محاله محال غیر ممکن خدایا میشه یه نظری بکنی به حق بارون امروزات من بشم مادر بچه هام و این ارزوها عملی بشه نمی دونم این روزها منتظر...
11 بهمن 1393

تکرار روزها

خیلی بده که روزهای بد سالیان سال ، یا ماهها یا روزهای آینده در زندگی مون تکرار بشه یادمه تا وقتی که رضا پیش دبستانی میرفت پشت سرم گریه میکرد وقتی با وجود سارا باز این گریه ها تکرار میشه تن ام می لرزه یادمه موقعی که رضا به دنیا اومده بود اون سال زمستون خیلی سختی رو پشت سر گذروندیم و زمستونش پر از یخ و سرمای خشک بود که هر روز صبح از شدت سرما اشک از چشمام سرازیر میشد وای خدایا چقدر سخت بود ، بخاطر همین سرماهای خشک و بیرون رفتن هر روز صبح رضا کوچولو پسرم آسم گرفت و مریضی اش شدت گرفت . دکترها و بیمارستانهای زیادی بردیم تا بطور موقت خوب بشه و از شدت سرفه هایی که بعضی مواقع دوماه طول می کشید و بچه از شدت سرفه خوابش نمی برد و آرامش نداشت...
5 بهمن 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ساراجون می باشد